ظهور نزدیک است
گفتم که روی خوبت از ما چرا نهان است گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
مینشینم به تماشای شقایق لیکن عشق بی تاب و توان است بیا
بلبلان با نی غم می خوا نند باغ در حال خزان است بیا
تبلوری ز حیاتی سرود سبز نجاتی در این سرای محقر خدا کند که بیا یی
شکوهمند بزرگی همان سوار سترگی که مثل نور زخاور خدا کند که بیا یی
معطری تو معطر خدا کند که بیایی ز هر کسی تو فرا تر خدا کند که بیایی
تو یادگار بهاری به کوله بار تو داری نسیم زمزم و کوثر خدا کند که بیا یی
عاشقان دل به تو دادند بسی نام تو ورد زبان است بیا
عشق من تا به کجا باید رفت یاس بی نام و نشان است بیا
ای عشق بیا که سینههامان شد چاک «این النبأالعظیم؟» گشتیم هلاک چشمی که تو را ندیده باشد کور است خون شد دل ما، «متی ترانا و نریک» در تاک مگر شراب پنهان نشده؟ در غنچه مگر گلاب پنهان نشده؟ ای بیخبران که منکر صبح شدید در شب مگر آفتاب پنهان نشده؟